dell shekaste
bedone sharh
روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت . *فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند. *و خدا هر بار با فرشتگان این گونه می گفت : می آید ؛ من تنها گوشی هستم *که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگاه می دارد . *و سرانجام گنجشک روی شاخه ای ازدرخت دنیا نشست . *فرشتگان چشم به لبهایش دوختند . گنجشک هیچ نگفت *و خدا لب به سخن گشود ، با من بگو از آن چه سنگینی سینه ی توست . *گنجشک گفت : غم من همه از توست . از نامهربانی ات . چه بگویم ؟ *خدا گفت : بگو ، می شنوم ! *گنجشک گفت : لانه ی محقری داشتم . آرامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسی ام . * تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ *چه می خواستی از لانه ی محقرم ؟کجای مملکت تو را گرفته بود ؟ * سنگینی بغضی ، راه کلامش را بست . *سکوتی درعرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند . *خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . * باد را گفتم تا لانه ات را واژگن کند . آن گاه تو از کمین مار پر گشودی . *گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . *خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم * و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی . *اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . * ناگاه چیزی از درونش فرو ریخت . * های های گریه هایش ملکوت خدا را رد کرد .....
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |